شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت که من عاشقم گر بسوزم رواست سعدی بزرگ

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

شبی یاد دارم که چشمم نخفت شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من ...برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدایی ندارد ز مقصود چنگ وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار وگر می‌روی تن به توفان سپار

بوستان سعدی » باب سوم در عشق و مستی و شور

+ نوشته شده در شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۶:۵۸ ب.ظ توسط عذرا مجیبی  | 

وبلاگ شخصی عذرا مجیبی...
ما را در سایت وبلاگ شخصی عذرا مجیبی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aozra-mojibi7 بازدید : 59 تاريخ : شنبه 31 تير 1402 ساعت: 0:59