خواجوی کرمانی گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی گفتم منم غریبی از شهر آشنایی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداریگفتم بر آستانت دارم سر گدایی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانیگفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هواییگفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیندگفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی + نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۴۰۲ ساعت ۳:۹ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
سعدی (باب دوم در احسان) چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟(یکی روبهی دید بی دست و پای) فرو ماند در لطف و صنع خدای که چون زندگانی به سر میبرد؟ بدین دست و پای از کجا میخورد؟ در این بود درویش شوریده رنگ که شیری برآمد شغالی به چنگشغال نگونبخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد دگر روز باز اتفاقی فتاد که روزی رسان قوت روزش بداد یقین، مرد را دیده بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد کز این پس به کنجی نشینم چو مور که روزی نخوردند پیلان به زور زنخدان فرو برد چندی به جیب که بخشنده روزی فرستد ز غیب نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوستچو صبرش نماند از ضعیفی و هوش ز دیوار محرابش آمد به گوشبرو شیر درنده باش، ای دغل مینداز خود را چو روباه شل چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟ چو شیر آن که را گردنی فربه استگر افتد چو روبه، سگ از وی به است بچنگ آر و با دیگران نوش کننه بر فضلهٔ دیگران گوش کنبخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیگفن که دستم بگیر خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغز و پوست کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای + نوشته شده در شنبه نهم دی ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۴ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
حسین منزوی بسر افکنده مرا سایهای از تنهایی چتر ِ نیلوفر این باغچهی بودایی بین تنهایی و من راز بزرگیست، بزرگ.هم از آنگونه که در بین تو و زیبایی بارَش ازغیروخودی هرچه سبکتر؛ خوشتر ... تا به ساحل برسد رهسپَرِ دریایی آفتابا تو و آن کهنهدرنگات در روزمن شهابام، من و این شیوهی شبپیمایی بوسهای دادی و تا بوسهی دیگر مستم کس شرابی نچشیدهست بدین گیراییتا تو برگردی و از نو غزلی بنویسممیگذارم که قلم پُر شود از شیدایی. .. + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مطرب عشق عجب ساز و نوایی داردنقش هر نغمه که زد راه به جایی داردعالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی داردپیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرستتا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حالپادشاهی که به همسایه گدایی دارداشک خونین بنمودم به طبیبان گفتنددرد عشق است و جگرسوز دوایی داردستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی داردنغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی داردخسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندو از زبان تو تمنای دعایی دارد + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
غروب پاييز شعرازهمسر فقیدم رسول مقصودیمن آن غروب غم انگيز و سردپاييزم که خون سرخ به رگهاي آسمان ريزمچوبادتيرۀشب مي وزد به جانب روزمن ازگذرگه گردون چوگردبرخيزم وجود من همه رنگين زخون خورشيد است كه وقت مرگ وي از دامنش بياويزم سياه روزي من بين و تیره بختي من كه جزبه ديوسيه روزي شب نيا ویزمو لحظه اي پس از اين آسمان سيه پوشد به سوگواري نابودي غم انگيزم + نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۵ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
حافظ نه هرکه چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند نه هرکه طرف کله کج نهادوتندنشست کلاه داری وآیین سروری داند توبندگی چو گدایان به شرط مزدمکن که دوست خود روش بنده پروری داند غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی بچهای شیوه پری داند هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند مدار نقطه بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یک دانه جوهری داندبه قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند + نوشته شده در یکشنبه پنجم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۷:۲۹ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
غزلی بی نظیر .. از زنده یاد فروغی بسطامی چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی بر دشمنان نشستی دل دوستان شکستی سر شانه را شکستم به بهانه ی تطاول که به حلقه حلقه زلفت نکند دراز دستی ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی کسی از خرابه ی دل نگرفته باج هرگز تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی به قلمرو محبت در خانه ای نرفتی که به پاکی اش نرفتی و به سختی اش نبستی به کمال عذر گفتم که به لب رسید جانم ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟ ز, ...ادامه مطلب
به مناسبت سالگشت تولد شاعری که در شبی مهتابی از کوچه ای گذشت و شعری سرود که ورد زبان همه عاشفان سرزمینمان شد ، فریدون مشیری خوشا به حال کسی که لحظه لحظهاش از بانگ عشق سرشار است ================================================================== فریدون مشیری، شاعر و روزنامهنگار معاصر، سیام شهریور ماه 1305 در خیابان عینالدولهی تهران متولد شد. پدرش، ابراهیم مشیری افشار، که گویا از نوادگان نادر شاه بوده است، متولد 1275 در همدان، در بیست سالگی به تهران آمد و کارمند وزرات پست و تلگراف شد. پدر بزرگ مشیری، میرزا محمود خان، نقش مهمی در تاسیس خطوط مخابراتی در همدان و کرمانشاه و کردستان داشت؛ به همین سبب ناصرالدین شاه قاجار به او لقب «مشیر» داد؛ لقبی که بعدها نام خانوادگی مشیریها شد. مادرش، خورشید، ملقب به اعظمالسطنه، نوهی امینالامرا و از خاندان ظهیرالدوله کرمانی بود. زنی بود علاقهمند به ادبیات که گاه شعر هم میگفت. پدرِ مادرش، میرزا جواد خان مؤتمنالممالک، نیز با تخلّص «نجم» شعر میسرود و چه بسا مشیری بخشی از توانمندی و استعداد شعری خود را مدیون این دو باشد. مشیری تا هفت سالگی ساکن تهران بود و کلاس اول دبستان را در دبستان «ادب» سپری کرد و گویا در این مدرسه با سیاوش کسرایی همکلاس بود. در سال 1313 به دلیل شغل پدر، به مشهد کوچ کردند و در 1320 مجدد به تهران بازگشتند. مشیری دبستان و متوسطه را در مدرسهی «همت» و سال اول دبیرستان را در مدرسهی «رضا شاه» مشهد گذراند. در بازگشت به تهران، دو سال در دالفنون تحصیل کرد و در سال پایانی به مدرسهی «ادیب» رفت. سپس مدتی در مدرسهی فنی وزارت پست و تلگراف بود تا در آزمون ورودی پذیرفته شود و بعد از آن در رشتهی ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرف, ...ادامه مطلب
ای نفس خرم باد صبا از بر یار آمدهای مرحبا قافله شب چه شنیدی ز صبح مرغ سلیمان چه خبر از سبا بر سر خشمست هنوز آن حریف یا سخنی میرود اندر رضا از در صلح آمدهای یا خلاف با قدم خوف روم یا رجا بار دگر گر به سر کوی دوست بگذری ای پیک نسیم صبا گو رمقی بیش نماند از ضعیف چند کند صورت بیجان بقا آن همه دلداری و پیمان و عهد نیک نکردی که نکردی وفالیکن اگر دور وصالی بود صلح فراموش کند ماجرا تا به گریبان نرسد دست مرگ دست ز دامن نکنیمت رها دوست نباشد به حقیقت که او دوست فراموش کند در بلا خستگی اندر طلبت راحتست درد کشیدن به امید دوا سر نتوانم که برآرم چو چنگ ور چو دفم پوست بدرد قفهر سحر از عشق دمی میزنم روز دگر میشنوم برملا قصه دردم همه عالم گرفت در که نگیرد نفس آشنا گر برسد ناله سعدی به کوه کوه بنالد به زبان صدا + نوشته شده در شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۲ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
سعدی درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستندحریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند کسان که در رمضان چنگ میشکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند به در نمیرود از خانگه یکی هشیارکه پیش شحنه بگوید که صوفیان مستندیکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستنداگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستندمثال راکب دریاست حال کشته عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند به سرو گفت کسی میوهای نمیآری جواب داد که آزادگان تهی دستندبه راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند + نوشته شده در شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۷ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
چه مستى است ندانم كه رو به ما آوردكه بود ساقى و اين باده از كجا آوردتو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گيركه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورددلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكنكه باد صبح نسيم گره گشا آوردصبا به خوش خبرى هدهد سليمانستكه مژده ء طرب از گلشن سبا آوردرسيدن گل و نسرين به خير و خوبى بادبنفشه شاد و كش آمد سمن صفا آوردچه راه مى زند اين مطرب مقام شناسكه در ميان غزل قول آشنا آوردعلاج ضعف دل ما كرشمه ء ساقيستبرآر سر كه طبيب آمد و دوا آوردبه تنگ چشمى آن ترك لشكرى نازمكه حمله بر من درويش يك قبا آوردمريد پير مغانم ز من مرنج اى شيخچرا كه وعده تو كردى و او به جا آوردفلك غلامى حافظ كنون به طوع كندكه التجا به در دولت شما آورد + نوشته شده در جمعه بیست و دوم مهر ۱۴۰۱ ساعت ۷:۵۳ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
دستم بگير کز غم ايام خسته ام ( ناصر نظمي ) دستم بگير کز غم ايام خسته ام نازم بکش که عاشقم و دل شکسته ام از خود مران مرا که قسم مي خورم هنوز جز با دو چشم مست تو عهدي نبسته ام رفتي ، برو ، برو ، که دلم پر ز داغ تستمن سرخ لاله ام که ز داغ تو رسته ام در خون مکش تو بال و پر خسته ي مرا من طاير بهشتي از دام جسته ام گفتي به ناز تا بزنم پنجه اي به ساز داني که پرده ي دل محزون گسسته ام ؟ سازم شکست بي تو و عمرم به غم گذشتاکنون به ياد روي تو تنها نشسته ام + نوشته شده در سه شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۶:۵۸ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
شوریده شیرازی هرچه کنی بکن مکن ترک من ای نگار منهر چه بری ببر مبر سنگدلی به کار منهر چه هلی بهل مهل پرده به روی چون قمرهر چه دری بدر مدر پرده اعتبار من هر چه کشــی بکش مکش باده به بزم مدعی هر چه خوری بخور مخور خون من ای نگار من هر چه دهی بده مده زلف به باد ای صنم هر چه نهی بنه منه پای به رهگــــذار من هر چه کشی بکش مکش صید حرم که نیست خوش هر چه شوی بشو مشو تشنه به خون زار من هر چه بری ببر مبر رشته الفت مـرا هر چه کنی بکن مکن خـانه اختیار من هر چه روی برو مرو راه خلاف دوستیهر چه زنی بزن مزن طعنه به روزگار من + نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۸:۳۲ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
بهار غم انگیز ...از کتاب زمین دزاشیب، فروردین ۱۳۳۳بهار آمد ، گل و نسرین نیاورد نسیمی بوی فروردین نیاوردپرستو آمد و از گل خبر نیست چرا گل با پرستو همسفر نیست ؟چه افتاد این گلستان را ، چه افتاد ؟ که آیین بهاران رفتش از یادچرامی نالد ابر برق در چشم چه می گرید چنین زار از سر خشم ؟چرا خون می چکد از شاخه ی گل چه پیش آمد ؟ کجا شد بانگ بلبل ؟چه درد است این ؟ چه درد است این ؟ چه درد است ؟که در گلزار ما این فتنه کردست ؟چرا در هر نسیمی بوی خون است ؟ چرا زلف بنفشه سرنگون است ؟چرا سر برده نرگس در گریبان ؟ چرا بنشسته قمری چون غریبان ؟چرا پروانگان را پر شکسته ست ؟ چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست ؟چرا مطرب نمی خواند سرودی ؟ چرا ساقی نمی گوید درودی ؟چه آفت راه این هامون گرفته ست ؟ چه دشت است اینکه خاکش خون گرفته ست ؟چرا خورشید فروردین فروخفت ؟ بهار آمد گل نوروز نشکفت!مگر خورشید و گل را کس چه گفته ست ؟ که این لب بسته و آن رخ نهفته ست ؟مگر دارد بهار نورسیده دل و جانی چو ما در خون کشیده ؟مگر گل نو عروس شوی مرده ست که روی از سوگ و غم در پرده برده ست ؟مگر خورشید را پاس زمین است ؟ که از خون شهیدان شرمگین است ...بهارا ، تلخ منشین ،خیز و پیش ای گره وا کن ز ابرو ،چهره بگشایبهارا ، خیز و زان ابر سبک رو بزن آبی به روی سبزه ی نوسر و رویی به سرو و یاسمن بخش نوایی نو به مرغان چمن بخشبر آر از آستین دست گل افشان گلی بر دامن این سبزه بنشانگریبان چاک شد از ناشکیبان برون آور گل از چاک گریباننسیم صبحدم گو نرم برخیز گل از خواب زمستانی برانگیز بهارا ، بنگر این دشت مشوش که می بارد بر آن باران آتش بهارا ، بنگر این خاک بلاخیز که شد هر خاربن چون دشنه خونریز بهارا ، بنگر این صحرای غمناک که هر سو کشته ای افتاده بر خاک بها, ...ادامه مطلب
اوحدی, مراغه, ای مکن از برم جدایی،, مرو از کنارم, امشب که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشبز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن چه کنی ه, ...ادامه مطلب