خواجوی کرمانی گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی گفتم منم غریبی از شهر آشنایی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداریگفتم بر آستانت دارم سر گدایی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانیگفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هواییگفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیندگفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی + نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۴۰۲ ساعت ۳:۹ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا راسلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرتحکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا رامن بی تو زندگانی خود را نمیپسندمکاسایشی نباشد بی دوستان بقا راچون تشنه جان سپردم آن گه چه سود داردآب از دو چشم دادن بر خاک من گیا راحال نیازمندی در وصف مینیایدآن گه که بازگردی گوییم ماجرا رابازآ و جان شیری,سعدیمشتاقی ...ادامه مطلب
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند..اول به بانگ نای و نی ، آرد به دل پیغام وی وان گه به یک پیمانه مِی ، با من وفاداری کند..دلبر که جان فرسود از او ، کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او ، باشد که دلداری کند..گفتم گره نگشودهام ، زان طره تا من بودهام گفتا, ...ادامه مطلب