انوری ای دیر بدست آمده بس زود برفتی آتش زدی اندر من و چون دود برفتی چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی چون دوستی سنگدلان زود برفتی زان پیش که در باغ وصال تو دل من از داغ فراق تو بر آسود برفتی ناگشته من از بند تو آزاد بجستی نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتیآهنگ به جان من دلسوخته کردی چون در دل من عشق بیفزود برفتی + نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۲۶ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
دوش وقتِ سَحَر از غُصه نجاتم دادند واندر آن ظلمتِ شب آبِ حیاتم دادند بیخود از شَعْشَعِهٔ پرتوِ ذاتم کردند باده از جامِ تَجَلّیِ صفاتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شبِ قدر که این تازه براتم دادندبعد از این رویِ من و آینهٔ وصفِ جمال که در آن جا خبر از جلوهٔ ذاتم دادند من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب؟ مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند هاتف آن روز به من مژدهٔ این دولت داد که بِدان جور و جفا صبر و ثباتم دادنداین همه شهد و شکر کز سخنم میریزداجرِ صبریست کز آن شاخِ نباتم دادند همّتِ حافظ و انفاسِ سحرخیزان بودکه ز بندِ غمِ ایّام نجاتم دادند + نوشته شده در دوشنبه سی ام آبان ۱۴۰۱ ساعت ۶:۱۰ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
چنان قحط شد سالی اندر دمشقکه یاران فراموش کردند عشقچنان آسمان بر زمین شد بخیلکه لب تر نکردند زرع و نخیلبخوشید سرچشمههای قدیم ...نماند آب، جز آب چشم یتیمنبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی چ, ...ادامه مطلب
غزل: حافظ یاری اندر کـس نـمیبینیم یاران را چـه شددوسـتی کی آخر آمد دوستداران را چـه شد آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاسـتخون چـکید از شاخ گل بادبهاران را چـه شد صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برن, ...ادامه مطلب
از آن پس که بسیار بردیم رنجبه رنج اندرون گرد کردیم گنجشما را همان رنج پیشست و ناززمانی نشیب و زمانی فرازچنین است کردار گردان سپهرگهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر بدان ای پسر کاین سرای فریبندارد ترا شادمان بینهیبنگهدار تن باش و آن خردچو خواهی که روزت به بد نگذردبدان کوش تا دور باشی ز خشمبه مردی به خواب از گنهکار چشمبه فردا ممان کار امروز رابر تخت منشان بدآموز رامجوی از دل عامیان راستیکه از جست و جو آیدت کاستیوزیشان ترا گر بد آید خبرتو مشنو ز بدگوی و انده مخورنه خسروپرست و نه یزدانپرستاگر پای گیری سر آید به دستبترس از بد مردم بدنهانکه بر بدنهان تنگ گردد جهانسخن هیچ مگشای با رازدارکه او را بود نیز انباز و یارسخن بشنو و بهترین یادگیرنگر تا کدام آیدت دلپذیرمکن خوار خواهنده درویش رابر تخت منشان بداندیش راهرانکس که پوزش کند بر گناهتو بپذیر و کین گذشته مخواهبه جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگبپرهیزد و سست گردد به ننگوگر آشتی جوید و راستینبینی به دلش اندرون کاستیچو بخشنده باشی گرامی شویز دانایی و داد نامی شویتو پند پدر همچنین یادداربه نیکی گرای و بدی باد دارهمی خواهم از کردگار جهانشناسندهٔ آشکار و نهانکه باشد ز هر بد نگهدارتانهمه نیک نامی بود یارتانز یزدان و از ما بر آن کس درودکه تارش خرد باشد و داد پودنیارد شکست اندرین عهد مننکوشد که حنظل کند شهد منبیا تا همه دست نیکی بریم.جهان جهان را به بد نسپر, ...ادامه مطلب
چنان قحط شد سالی اندر دمشقکه یاران فراموش کردند عشقچنان آسمان بر زمین شد بخیلکه لب تر نکردند زرع و نخیلبخوشید سرچشمههای قدیم ...نماند آب، جز آب چشم یتیمنبودی بجز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنیچو درویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سختنه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده, ...ادامه مطلب