ژاله اصفهانی بشکفد بار دگر لاله رنگین مرادغنچه سرخ فرو بسته دل باز شود من نگویم که بهاری که گذشت آیدبازروزگاری که به سر آمده آغاز شودروزگار دگری هست و بهاران دگر شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاترلیک هرگز نپسندیم به خویش که چو یک شکلک بی جان شب و روز بی خبر از همه خندان باشیم بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیمآنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهادکه به ما زیستن آموزد و جاوید شدن پیک پیروزی و امید شدن شاد بودن هنر استگر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماستهر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رودصحنه پیوسته به جاست. خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد. ژاله اصفهانی + نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱:۱۴ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
زیباترین سروده عاشقانه اززنده یاد همسرم رسول مقصودی... اينك بهاري طربناك و گلريز با سبز پروردۀ عطرهايش ، دلاويز ...و عطر پروردۀ سبزه هايش ، دل انگيز با شبنم آجين گلبرگ هايش، طربخيز باز آي، اي آشناي من اي خوبتر از بهاران اي دستهايت پيام آور فصل شادي اي خنده هايت شكوفاترين غنچۀ باغ هستي باز آ كه خواهم ترا اي ز گلها نكوتر باری به معیار زیبایی فصل گلها بسنجمباز آي ، خواهم زيبائي ات را با عندليب سرودم به آئين بهاري دگرگونه سازم: با ساقه هاي نوازشگر بازوانت ، بلورین و سبزه هاي طرب انگيز انگشهايت ، هنرمند گلخند نازآفرين نگاهت ، نگارين گلبرگ رخسارت از دانه هاي عرق شبنم آجين گلبوسۀ ناز لبهات ، نوشين با آبشار طلاگون زلفت ، دلاويز و ابروانت چو رنگين كمانها و جويبار سخنهات با نرم نرماش ، شيرين و با هواي نفس هاي گرمت، دل انگيزآري بهاري بدينگونه زيبا كه بي شك زيباتر از اين بهاري نباشد.اما مراد از بهاري كه من آفريدم، سوگند پاكي ست از بهر عذراي خوبم: كاي جان شيرين ترا دوست دارم وي باغ رنگين ترا دوست دارم و ديگرم جز تو ياري نباشد زمستان 1345 + نوشته شده در پنجشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۵:۲۵ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
چه مستيست ندانم که رو به ما آوردکه بود ساقي و اين باده از کجا آورد تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد دلا چو غنچه شکايت ز کار بسته مکن که باد صبح نسيم گره گشا آورد رسيدن گل و نسرين به خير و خوبي بادبنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد صبا به خوش خبري هدهد سليمان استکه مژده طرب از گلشن سبا آورد علاج ضعف دل ما کرشمه ساقيست برآر سر که طبيب آمد و دوا آورد مريد پير مغانم ز من مرنج اي شيخ چرا که وعده تو کردي و او به جا آورد به تنگ چشمي آن ترک لشکري نازم که حمله بر من درويش يک قبا آورد فلک غلامي حافظ کنون به طوع کندکه التجا به در دولت شما آورد + نوشته شده در پنجشنبه بیستم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۷:۳۳ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
شیخ بهایی (مخمس)/تاکی به تمنای وصال تو یگانه از ویکینبشته تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟ خواهد به سر آید شب هجران تو یانهای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانهرفتم به درصومعه عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجددر میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همی جوید و من صاحب خانه هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیرجانانه تویی تومقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانهبلبل، به چمن زآن گل رخسار نشان دیدپروانه، در آتش شد و اسرار عیان دید عارف، صفت روی تو در پیر و جوان دیدیعنی همه جا عکس رخ یار توان دید دیوانه منم، من که روم خانه به خانه عاقل به قوانین خرد راه تو پویددیوانه برون از همه آیین تو جوید تا غنچه بشکفته این باغ که بوید؟ هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید لبل به غزلخوانی و قمری به ترانهبیچاره بهایی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است، ز خیل خدم توستامید وی از عاطفت دم به دم توستتقصیر خیالی به امید کرم توست یعنی که گنه را به از این نیست بهانه + نوشته شده در یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲ ساعت ۴:۶ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
خواجوی کرمانی گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی گفتم منم غریبی از شهر آشنایی گفتا سر چه داری کز سر خبر نداریگفتم بر آستانت دارم سر گدایی گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانیگفتم که خوش نوایی از باغ بینوایی گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی گفتم به مِیپرستی جستم ز خود رهایی گفتا جویی نَیَرزی گر زهد و توبه ورزی گفتم که توبه کردم از زهد و پارسایی گفتا به دلربایی ما را چگونه دیدی گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم گفتم به از ترنجی لیکن بدست نایی گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی گفتم از آنکه هستم سرگشتهای هواییگفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیندگفتم حدیث مستان سرّی بود خدایی + نوشته شده در شنبه دوم دی ۱۴۰۲ ساعت ۳:۹ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردونتا او به سر درآید بر رخش پا بگردان مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمستدر سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان ای نور چشم مستان در عین انتظارم چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان دوران همینویسد بر عارضش خطی خوش یا رب نوشته بد از یار ما بگردان حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان + نوشته شده در چهارشنبه ششم دی ۱۴۰۲ ساعت ۳:۳۴ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم بیرون نمیتوان کردحتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیوار زندگی را زین گونه یادگارانوین نغمهی محبت بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقیست آواز باد و بارانشفیعی کدکنی + نوشته شده در دوشنبه بیستم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۵۰ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
انوری ای دیر بدست آمده بس زود برفتی آتش زدی اندر من و چون دود برفتی چون آرزوی تنگدلان دیر رسیدی چون دوستی سنگدلان زود برفتی زان پیش که در باغ وصال تو دل من از داغ فراق تو بر آسود برفتی ناگشته من از بند تو آزاد بجستی نا کرده مرا وصل تو خشنود برفتیآهنگ به جان من دلسوخته کردی چون در دل من عشق بیفزود برفتی + نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۲۶ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
حزین لاهیجی ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد صیاد رفته باشد آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله در خون نشسته باشم چون باد رفته باشدامشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشدخونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا صیدی که از کمندت ازاد رفته باشد از آه دردناکی سازم خبر دلت را وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشدرحم است بر اسیری کز گرد دام زلفت با صد امیدواری ناشاد رفته باشدشادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی گر مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد پر شور از حزین است امروز کوه و صحرامجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد + نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۵ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
حسین منزوی بسر افکنده مرا سایهای از تنهایی چتر ِ نیلوفر این باغچهی بودایی بین تنهایی و من راز بزرگیست، بزرگ.هم از آنگونه که در بین تو و زیبایی بارَش ازغیروخودی هرچه سبکتر؛ خوشتر ... تا به ساحل برسد رهسپَرِ دریایی آفتابا تو و آن کهنهدرنگات در روزمن شهابام، من و این شیوهی شبپیمایی بوسهای دادی و تا بوسهی دیگر مستم کس شرابی نچشیدهست بدین گیراییتا تو برگردی و از نو غزلی بنویسممیگذارم که قلم پُر شود از شیدایی. .. + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۱۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مطرب عشق عجب ساز و نوایی داردنقش هر نغمه که زد راه به جایی داردعالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی داردپیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرستتا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حالپادشاهی که به همسایه گدایی دارداشک خونین بنمودم به طبیبان گفتنددرد عشق است و جگرسوز دوایی داردستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی داردنغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی داردخسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندو از زبان تو تمنای دعایی دارد + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فدای او شد و جان نیز هم این که میگویند آن خوشتر ز حسنیار ما این دارد و آن نیز هم یاد باد آن کو به قصد خون ما عهد را بشکست و پیمان نیز همدوستان در پرده میگویم سخن گفته خواهد شد به دستان نیز همچون سر آمد دولت شبهای وصل بگذرد ایام هجران نیز هم هر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنهان نیز هم اعتمادی نیست بر کار جهان بلکه بر گردون گردان نیز هم عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکه از یرغوی دیوان نیز هم محتسب داند که حافظ عاشق است و آصف ملک سلیمان نیز هم + نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۶:۵۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مولانا آنک بیباده کند جان مرا مست کجاستو آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست و آنک جانها به سحر نعره زنانند از اوو آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست جان جانست وگر جای ندارد چه عجب این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست پرده روشن دل بست و خیالات نمودو آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاستعقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست + نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۵ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
غروب پاييز شعرازهمسر فقیدم رسول مقصودیمن آن غروب غم انگيز و سردپاييزم که خون سرخ به رگهاي آسمان ريزمچوبادتيرۀشب مي وزد به جانب روزمن ازگذرگه گردون چوگردبرخيزم وجود من همه رنگين زخون خورشيد است كه وقت مرگ وي از دامنش بياويزم سياه روزي من بين و تیره بختي من كه جزبه ديوسيه روزي شب نيا ویزمو لحظه اي پس از اين آسمان سيه پوشد به سوگواري نابودي غم انگيزم + نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۵ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
حافظ نه هرکه چهره برافروخت دلبری داندنه هر که آینه سازد سکندری داند نه هرکه طرف کله کج نهادوتندنشست کلاه داری وآیین سروری داند توبندگی چو گدایان به شرط مزدمکن که دوست خود روش بنده پروری داند غلام همت آن رند عافیت سوزم که در گداصفتی کیمیاگری داند وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند بباختم دل دیوانه و ندانستم که آدمی بچهای شیوه پری داند هزار نکته باریکتر ز مو این جاست نه هر که سر بتراشد قلندری داند مدار نقطه بینش ز خال توست مرا که قدر گوهر یک دانه جوهری داندبه قد و چهره هر آن کس که شاه خوبان شد جهان بگیرد اگر دادگستری داند ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه که لطف طبع و سخن گفتن دری داند + نوشته شده در یکشنبه پنجم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۷:۲۹ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب