مشتاقی و صبوری از حد گذشت یاراگر تو شکیب داری طاقت نماند ما راباری به چشم احسان در حال ما نظر کنکز خوان پادشاهان راحت بود گدا راسلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرتحکمش رسد ولیکن حدی بُوَد جفا رامن بی تو زندگانی خود را نمیپسندمکاسایشی نباشد بی دوستان بقا راچون تشنه جان سپردم آن گه چه سود داردآب از دو چشم دادن بر خاک من گیا راحال نیازمندی در وصف مینیایدآن گه که بازگردی گوییم ماجرا رابازآ و جان شیری,سعدیمشتاقی ...ادامه مطلب