شیخ بهایی (مخمس)/تاکی به تمنای وصال تو یگانه از ویکینبشته تاکی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟ خواهد به سر آید شب هجران تو یانهای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانهرفتم به درصومعه عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجددر میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمّار من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همی جوید و من صاحب خانه هر در که زنم، صاحب آن خانه تویی تو هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیرجانانه تویی تومقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانهبلبل، به چمن زآن گل رخسار نشان دیدپروانه، در آتش شد و اسرار عیان دید عارف، صفت روی تو در پیر و جوان دیدیعنی همه جا عکس رخ یار توان دید دیوانه منم، من که روم خانه به خانه عاقل به قوانین خرد راه تو پویددیوانه برون از همه آیین تو جوید تا غنچه بشکفته این باغ که بوید؟ هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید لبل به غزلخوانی و قمری به ترانهبیچاره بهایی که دلش زار غم توست هر چند که عاصی است، ز خیل خدم توستامید وی از عاطفت دم به دم توستتقصیر خیالی به امید کرم توست یعنی که گنه را به از این نیست بهانه + نوشته شده در یکشنبه هفدهم دی ۱۴۰۲ ساعت ۴:۶ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
سعدی (باب دوم در احسان) چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟(یکی روبهی دید بی دست و پای) فرو ماند در لطف و صنع خدای که چون زندگانی به سر میبرد؟ بدین دست و پای از کجا میخورد؟ در این بود درویش شوریده رنگ که شیری برآمد شغالی به چنگشغال نگونبخت را شیر خورد بماند آنچه روباه از آن سیر خورد دگر روز باز اتفاقی فتاد که روزی رسان قوت روزش بداد یقین، مرد را دیده بیننده کرد شد و تکیه بر آفریننده کرد کز این پس به کنجی نشینم چو مور که روزی نخوردند پیلان به زور زنخدان فرو برد چندی به جیب که بخشنده روزی فرستد ز غیب نه بیگانه تیمار خوردش نه دوست چو چنگش رگ و استخوان ماند و پوستچو صبرش نماند از ضعیفی و هوش ز دیوار محرابش آمد به گوشبرو شیر درنده باش، ای دغل مینداز خود را چو روباه شل چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر چه باشی چو روبه به وامانده سیر؟ چو شیر آن که را گردنی فربه استگر افتد چو روبه، سگ از وی به است بچنگ آر و با دیگران نوش کننه بر فضلهٔ دیگران گوش کنبخور تا توانی به بازوی خویش که سعیت بود در ترازوی خویش چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان بگیر ای جوان دست درویش پیر نه خود را بیگفن که دستم بگیر خدا را بر آن بنده بخشایش است که خلق از وجودش در آسایش است کرم ورزد آن سر که مغزی در اوست که دون همتانند بی مغز و پوست کسی نیک بیند به هر دو سرای که نیکی رساند به خلق خدای + نوشته شده در شنبه نهم دی ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۴ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم بیرون نمیتوان کردحتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیوار زندگی را زین گونه یادگارانوین نغمهی محبت بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقیست آواز باد و بارانشفیعی کدکنی + نوشته شده در دوشنبه بیستم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۵۰ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مطرب عشق عجب ساز و نوایی داردنقش هر نغمه که زد راه به جایی داردعالم از ناله عشاق مبادا خالی که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی داردپیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد محترم دار دلم کاین مگس قندپرستتا هواخواه تو شد فر همایی دارد از عدالت نبود دور گرش پرسد حالپادشاهی که به همسایه گدایی دارداشک خونین بنمودم به طبیبان گفتنددرد عشق است و جگرسوز دوایی داردستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی داردنغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی داردخسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندو از زبان تو تمنای دعایی دارد + نوشته شده در جمعه دهم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۵:۱۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
غروب پاييز شعرازهمسر فقیدم رسول مقصودیمن آن غروب غم انگيز و سردپاييزم که خون سرخ به رگهاي آسمان ريزمچوبادتيرۀشب مي وزد به جانب روزمن ازگذرگه گردون چوگردبرخيزم وجود من همه رنگين زخون خورشيد است كه وقت مرگ وي از دامنش بياويزم سياه روزي من بين و تیره بختي من كه جزبه ديوسيه روزي شب نيا ویزمو لحظه اي پس از اين آسمان سيه پوشد به سوگواري نابودي غم انگيزم + نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۲۵ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
به مناسبت سالگشت تولد شاعری که در شبی مهتابی از کوچه ای گذشت و شعری سرود که ورد زبان همه عاشفان سرزمینمان شد ، فریدون مشیری خوشا به حال کسی که لحظه لحظهاش از بانگ عشق سرشار است ================================================================== فریدون مشیری، شاعر و روزنامهنگار معاصر، سیام شهریور ماه 1305 در خیابان عینالدولهی تهران متولد شد. پدرش، ابراهیم مشیری افشار، که گویا از نوادگان نادر شاه بوده است، متولد 1275 در همدان، در بیست سالگی به تهران آمد و کارمند وزرات پست و تلگراف شد. پدر بزرگ مشیری، میرزا محمود خان، نقش مهمی در تاسیس خطوط مخابراتی در همدان و کرمانشاه و کردستان داشت؛ به همین سبب ناصرالدین شاه قاجار به او لقب «مشیر» داد؛ لقبی که بعدها نام خانوادگی مشیریها شد. مادرش، خورشید، ملقب به اعظمالسطنه، نوهی امینالامرا و از خاندان ظهیرالدوله کرمانی بود. زنی بود علاقهمند به ادبیات که گاه شعر هم میگفت. پدرِ مادرش، میرزا جواد خان مؤتمنالممالک، نیز با تخلّص «نجم» شعر میسرود و چه بسا مشیری بخشی از توانمندی و استعداد شعری خود را مدیون این دو باشد. مشیری تا هفت سالگی ساکن تهران بود و کلاس اول دبستان را در دبستان «ادب» سپری کرد و گویا در این مدرسه با سیاوش کسرایی همکلاس بود. در سال 1313 به دلیل شغل پدر، به مشهد کوچ کردند و در 1320 مجدد به تهران بازگشتند. مشیری دبستان و متوسطه را در مدرسهی «همت» و سال اول دبیرستان را در مدرسهی «رضا شاه» مشهد گذراند. در بازگشت به تهران، دو سال در دالفنون تحصیل کرد و در سال پایانی به مدرسهی «ادیب» رفت. سپس مدتی در مدرسهی فنی وزارت پست و تلگراف بود تا در آزمون ورودی پذیرفته شود و بعد از آن در رشتهی ادبیات فارسی دانشگاه تهران پذیرف, ...ادامه مطلب
خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد غزلی ناب از حضرت حافظ نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشدصوفی ما که ز ورد سحری مست شدی...شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست عاشقی شیوه رندان بلاکش باشدغم دنیی دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا که مشوش باشد دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد + نوشته شده در یکشنبه دوم مهر ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۵ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
حافظ صبا به تهنیت پیر می فروش آمد که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمدهوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای درخت سبز شد و مرغ در خروش آمدتنور لاله چنان برفروخت باد بهارکه غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش که این سخن سحر از هاتفم به گوش آمدز فکر تفرقه بازآی تا شوی مجموع به حکم آن که چو شد اهرمن سروش آمد ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزادچه گوش کرد که با ده زبان خموش آمدچه جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمدز خانقاه به میخانه میرود حافظ مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد + نوشته شده در پنجشنبه هشتم تیر ۱۴۰۲ ساعت ۹:۲۰ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
فریاد گمشده زنده یاد احمد شاملو مرا عظیم تر از این آرزویی نمانده ست کهبه جستجوی فریادی گم شده برخیزم با یاری فانوسی خرد یا بی یاری آن در هر جای این زمین یا هر کجای این آسمان . فریادی که نیمه شبی از سر -ندانم چه نیاز -ناشناخته از جان من بر آمدو به آسمان ناپیدا گریخت ...ای تمامی دروازه های جهان ! مرا به باز یافتن - فریاد گم شده ی خویش مددی کنید ! + نوشته شده در جمعه نهم تیر ۱۴۰۲ ساعت ۵:۳۶ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
ابر میباردابر میبارد و من میشوم از يار جدا چون كنم دل به چنين روز ز دلدار جدا ابر و باران و من و يار ستاده به وداعمن جدا گريه كنان، ابر جدا، يار جداسبزه نو خيز و هوا خرم و بستان سرسبز بلبل روی سيه مانده ز گلزار جداای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی چه كنی بند ز بندم همه يك بار جدا ديدهام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم مردمی كن مشو از ديده خون بار جدا نعمت ديده نخواهم كه بماند پس از اين مانده چون ديده از آن نعمت ديدار جدا میدهم جان، مرو از من وگرت باور نيستبيش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا حسن تو دير نماند چو ز خسرو رفتی گل بسی دير نماند چو شد از خار جداامير خسرو دهلوی + نوشته شده در یکشنبه ششم فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱:۵۲ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی یادشون گرامی هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم فریاد زنان ، ناله کنان عربده جویان زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم چندان که به چشمان سیاهت نگرستم دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را در گور نهفتم به عزایش بنشستم می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست من کشتمش امروز بدین عذر که مستم در پای کشم از سر آشفتگی وخشم روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم + نوشته شده در شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
عزیزا هر دو عالم سایهی توست بهشت و دوزخ از پیرایهی توست تویی از روی ذات آئینهی شاه شه از روی صفاتی آیهی توست که داند تا تو اندر پردهی غیب چه چیزی و چه اصلی مایهی توست تو طفلی وانکه در گهوارهی تو تو را کج میکند هم دایهی توست اگر بالغ شوی ظاهر ببینی که صد عالم فزونتر پایهی توستتو اندر پردهی غیبی و آن چیز که میبینی تو آن خود سایهی توست برآی از پرده و بیع و شرا کنکه هر دو کون یک سرمایهی توستتو از عطار بشنو کانچه اصل است برون نی از تو و همسایهی توست + نوشته شده در شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۲۳ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
سعدی درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستندحریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد علی الخصوص که پیرایهای بر او بستند کسان که در رمضان چنگ میشکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند به در نمیرود از خانگه یکی هشیارکه پیش شحنه بگوید که صوفیان مستندیکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستنداگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستندمثال راکب دریاست حال کشته عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند به سرو گفت کسی میوهای نمیآری جواب داد که آزادگان تهی دستندبه راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند + نوشته شده در شنبه بیست و هفتم اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۷ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
رهی معیری » ای سرو پای بسته به آزادگی مناز آزاده من که از همه عالم بریدهام اشکم ولی به پای عزیزان چکیدهام خارم ولی به سایهٔ گل آرمیدهام با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیدهام چون خاک در هوای تو از پا فتادهام چون اشک در قفای تو با سر دویدهام.. من جلوهٔ شباب ندیدم به عمر خویش از دیگران حدیث جوانی شنیدهام از جام عافیت می نابی نخوردهام وز شاخ آرزو گل عیشی نچیدهام موی سپید را فلکم رایگان نداد این رشته را به نقد جوانی خریدهام ای سرو پای بسته به آزادگی منازآزاده من که از همه عالم بریدهام گر میگریزم از نظر مردمان رهی عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام + نوشته شده در جمعه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۳۸ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
شکوفه ای بر شرابفریدون مشیریچو از بنفشه بوی صبح برخیزدهزار وسوسه در جان من برانگیزدکبوتر دلم از شوق میگشاید بال که چون سپیده به آغوش صبح بگریزددلی که غنچه نشکفته ندامتهاستبگو به دامن باد سحر نیاویزد فدای دست نوازشگر نسیم شوم که خوش به جام شرابم شکوفه میریزدتو هم مرا به نگاهی شکوفه باران کندر این چمن که گل از عاشقی نپرهیزدلبی بزن به شراب من ای شکوفه بختکه می خوش است که با بوی گل درآمیزد + نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۸ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب