سعدی » دیوان اشعار » غزلیات بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآیدروی میمون تو دیدن در دولت بگشایدصبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزایداین لطافت که تو داری همه دلها بفریبد وین بشاشت که تو داری همه غمها بزدایدرشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو سایدنیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخایدگر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عقبی چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نبایددل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادمهر که از دوست تحمل نکند عهد نپایدبا همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید گر حلالست که خون همه عالم تو بریزی آن که روی از همه عالم به تو آورد نشایدچشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پای بلبل نتوان بست که بر گل نسرایدسعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن نظری گر بربایی دلت از کف برباید + نوشته شده در جمعه دوازدهم آبان ۱۴۰۲ ساعت ۷:۵۷ ب.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
غزلی ناب از وحشی بافقی.مستغنی است از همه عالم گدای عشق ما و گدایی در دولتسرای عشقعشق و اساس عشق نهادند بر دوامیعنی خلل پذیر نگردد بنای عشق آنها که نام آب بقا وضع کردهاندگفتند نکتهای ز دوام و بقای عش, ...ادامه مطلب
سعدیای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت گوی از همه خوبان بربودی به لطافت ای صورت دیبای خطایی به نکوییوی قطره باران بهاری به نظافتهر ملک وجودی که به شوخی بگرفتیسلطان خیالت بنشاندی به خلافت ای سرو خرامان گذری , ...ادامه مطلب