گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم بیرون نمیتوان کردحتی به روزگارانبیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز زین عاشق پشیمان سرخیل شرمسارانپیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستنددیوار زندگی را زین گونه یادگارانوین نغمهی محبت بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقیست آواز باد و بارانشفیعی کدکنی + نوشته شده در دوشنبه بیستم آذر ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۵۰ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب
مولانا آنک بیباده کند جان مرا مست کجاستو آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست و آنک جانها به سحر نعره زنانند از اوو آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست جان جانست وگر جای ندارد چه عجب این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست پرده روشن دل بست و خیالات نمودو آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاستعقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست + نوشته شده در دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۵ ق.ظ توسط عذرا مجیبی | بخوانید, ...ادامه مطلب