وبلاگ شخصی عذرا مجیبی

متن مرتبط با «امشب» در سایت وبلاگ شخصی عذرا مجیبی نوشته شده است

... سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟ تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكن بسراي تا كه هستي كه سرودن

  • نفسم گرفت ازين شب در اين حصار بشكن در اين حصار جادويي روزگار بشكنچو شقايق از دل سنگ برآر رايت خونبه جنون صلابت صخره ي كوهسار بشكن تو كه ترجمان صبحي به ترنم و ترانه لب زخم ديده بگشا صف انتظار بشكن ...سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابي؟تو خود آفتاب خود باش و طلسم كار بشكنبسراي تا كه هستي كه سرودن استبودن به ترنمي دژ وحشت اين ديار بشكن شب غارت تتاران همه سو فكنده سايهتو به آذرخشي اين سايه ي ديوسار بشكنز برون كسي نيايد چو به ياري تو اينجا تو ز خويشتن برون آ سپه تتار بشكن + نوشته شده در پنجشنبه دوم شهریور ۱۴۰۲ ساعت ۹:۴ ق.ظ توسط عذرا مجیبی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم امشب همه را چون سرزلف تو شکستم

  • شعری زیبا از زنده یاد سیمین بهبهانی یادشون گرامی هر عهد که با چشم دل انگیز تو بستم امشب همه را چون سر زلف تو ، شکستم فریاد زنان ،‌ ناله کنان عربده جویان زنجیر ز پای دل دیوانه گسستم جز دل سیهی فتنه گری ، هیچ ندیدم چندان که به چشمان سیاهت نگرستم دوشیزه ی سرزنده ی عشق و هوسم را در گور نهفتم به عزایش بنشستم می خوردم و مستی ز حد افزودم و ، آنگاه پیمان تو ببریدم و پیمانه شکستم عشقت ز دل خون شده ام دست نمی شست من کشتمش امروز بدین عذر که مستم در پای کشم از سر آشفتگی وخشم روزی اگر افتد دل سخت تو به دستم + نوشته شده در شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۲ ساعت ۳:۵۱ ب.ظ توسط عذرا مجیبی  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • فروغی بسطامی ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا

  • فروغی بسطامیساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مراتا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مراتا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر صبح یاقوت روان از, ...ادامه مطلب

  • غزلی ناب از خواجوی کرمانی بگوئید ای رفیقان ساربان را که امشب باز دارد کاروان را

  • خواجوی کرمانی بگوئید ای رفیقان ساربان را که امشب باز دارد کاروان را چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل زغلغل بلبل فریاد خوان را اگر زین پیش جان می پروریدم کنون بدرود خواهم کرد جان را بدار ای ساربان محمل , ...ادامه مطلب

  • اوحدی مراغه ای مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب

  • اوحدی, مراغه, ای مکن از برم جدایی،, مرو از کنارم, امشب که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشبز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن چه کنی ه, ...ادامه مطلب

  • زنده یاد نادر نادر پور. از کوچه‌های خاطره‌ی من امشب، صدای پای تو می‌آید، آه ای عزیزِ دور!

  • زنده, یاد نادر,, نادر پور  از کوچه‌های خاطره‌ی من    امشب،, صدای, پای تو می‌آید،    آه ای عزیزِ, دور! آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ......اینجا، پرندگان سحر در من    میلِ گذشتن از سرِ عالم را    بیدار می‌ک, ...ادامه مطلب

  • "نادر نادرپور"از کوچه‌های خاطره‌ی من.امشب،صدای پای تو می‌آید،آه ای عزیزِ دور! آیا به شهرغربت من پانه

  • زنده یاد نادر نادر پور از کوچه‌های خاطره‌ی من   امشب، صدای پای تو می‌آید،   آه ای عزیزِ دور! آیا به شهر غربت من پانهاده‌ای؟ ...اینجا، پرندگان سحر در من   میلِ گذشتن از سرِ عالم را   بیدار می‌کنند،   اما، شبانگهان: دیوارها اسارت پنهانیِ مرا   تکرار می‌کنند. اینجا، مرا چگونه توانی یافت؟   من، از میان مردمِ بیگانه   کس را به غیرِ خویش نمی‌بینم   تصویر من در آینه، زندانی است   من، خیره در مقابل آن تصویر   می‌ایستم که با همه ننشینم. اینجا، مرا در آینه خواهی دید: آیینه‌ای شگفت که همتای ساعت است،   آیینه‌ای که عقربه‌های نهان او   در چارچوب سود و زیان کار می‌کنند،   آیینه‌ای که ثانیه‌ها و دقیقه‌ها   در ذهنِ بی‌ترحمِ سوداگرانه‌اش   تصویرِ تابناک مرا تار می‌کنند. اینجا، زمان، طلاست: هر لحظه‌اش به قیمتِ اکسیر و کیمیاست،   اما، ضمیرِ من   تقویمِ بی‌تفاوت شب‌ها و روزهاست. اینجا، غروب، رنگ جنون دارد،   باران، صدای گریه‌ی تنهایی است،   چشمِ ستارگان، همه نابیناست. اینجا، من از دریچه فراتر نمی‌روم: دیوارِ روبرو   سرحدِ ناگشوده‌ی دیدار است. اینجا، چراغِ خانه‌ی همسایه   چشم مرا به خویش نمی‌خواند: بیگانگی، گزیده‌ترین یار است. اینجا، درین دیار،   درها، همیشه سوی درون باز می‌شود. در سرزمین غربتِ اندوهگینِ من،   در زیرِ آسمانِ مه‌آلودِ باختر،   شب در دلِ من است،   صبح از شقیقه‌های من آغاز می‌شود. اینجا, ...ادامه مطلب

  • مولانا.. ساقی امشب منم و راهِ شب و دستِ نیاز.با ، دو پیمانه ، از آن تلخ، مرا باز بساز

  • مولانا ساقی امشب منم و راهِ شب و دستِ نیازبا ، دو پیمانه ، از آن تلخ، مرا باز بساز در خودم، گُم شده ام،تا که بجوُیَم خود راخُمِ مَی را به سَرم ریز و به راهم انداز وای از این خاطرِ آزرده،که تسکین نگرفتداد و بیداد، که آن رفته، نمی آید باز دستِ شوریده شناسی،دلِ ما را ننواختدستِ لطفی تو برون آور و ما را بنواز دَر چه شب ها، که نبودی و به یادت بودیممن و دل، با همه ی بارِ غم و شیب و فراز راستی،چیزی از آن دوره، به یادت مانده است؟مانده در یادِ تو، یک حرف از آن راز و نیاز؟ یاغی و خانه ی از عشق تُهی می دانندحالِ تنهائی و دلتنگیِ شب های دراز مولوی  , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها